حرف ها و واقعیت ها
خیلی وقتها ، خیلی از ما آدمها نقش بازی می کنیم.یعنی خوب بودن را بلد نیستیم ولی نقش آن را خوب بلدیم ؛ همین است که حرکتی نداریم ؛ همین است که رشد نمی کنیم و در نقطه ی ابتدایی خودمان مانده ایم .
نقش ها ما را زیاد نمی کنند ؛ آنچه
آدمی را زیاد می کند و رشد می دهد و بالا می برد ، باطنی صاف و پاک است
اما ظاهری صاف و باطنی آلوده ، راهی به مراتب قرب و بندگی ندارد. راه رشدِ
من و تو ، تنها داشتن ِ باطنی خالص و ساده است.
منافق کسی است که ظاهرش رنگ خدا
دارد و باطنش رنگ غیر . هر وقت حرفی از منافق صفتان می شنویم ، خودمان را
کنار می زنیم و در درون آرام زمزمه می کنیم : این حرفها به من ربطی ندارد ،
من مومنم ، متقی ام ، شاکرم و... در حالی که شاید بدتر از منافقان عمل
کنیم . استاد بزرگواری می فرمود : گمان نکنید فرعون مرده است ، همه ی ما
فرعونیم ، فقط مصر های ما کوچک و بزرگ است .
حس می کنم و می بینم کسانی را که
ظاهرشان آرام است و گوشه گیر ولی باطنشان پر است از شور و اشتیاق به حضرت
حق . نمی دانم چه می شود که هنگام مواجهه با نیک سیرتان ، غرق در بیچارگی
خودم می شوم! با یک نگاه می فهمم که به گمان خودم هر چقدر خوب هم بوده
باشم، باز در ابتدای این راه بی نهایتم و حسرت روزهایی را می خورم که چقدر
راحت به من پشت کردند.
این حس و حال شکستن خوب است از این
جهت که روح بندگی را به من نشان می دهد اما از درون آدمی را می شکند ،
شکستنی که تا مدت ها نمی شود ، آن را رو به راه کرد.
از اینها که بگذریم می رسیم به
اینکه چقدر با الفاظ بازی میکنیم و دلخوشیم به تعریف ها و تمجیدها ؛ استاد
صفایی با صفا میفرمود: ما به هرکس که ساده و جانماز آبکش بود ، مومن می
گفتیم و به هر کس که از ما کنار می کشید و لب به جام ما نمی زد ، متقی می
گفتیم و هر کس که دست و دل باز می شد، محسن می گفتیم و هر کس که رام می
گردید صابر می گفتیم و هر کس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته می شد ،
ذاکر و شاکر می گفتیم.
ما به اینگونه با مومن و متقی و
محسن و صابر و شاکر و ذاکر و... عادت کرده بودیم و اکنون که با قرآن و آن
کلمه های دقیق و تیپ های مشخص برخورد می کنیم ، نفهمیده با آنها بازی می
کنیم.